جمیله ها قربانی خواست های مردان بی انصاف می شوند
جمیله خانم که بخاطر دختر به دنیا آوردن زندگی اش را از دست داده است.
جمیله باشنده اصلی مرکز ولایت دایکندی می گوید به خاطر فرزند دختر به دنیا آوردم شوهرم طلاق ام داد.
او میگوید 17ساله بودم که ازدواج کردم شوهرم را دوست داشتم چون شوهرم با سواد بود من نیز شاگرد مکتب بودم وهم معلم مکتب صنف های پائین تر از صنف خودم را درس میدادم من تمام تلاش خودم را می کردم که شوهرم بیشتر درس بخواند وتحصیل نماید. معاش ام را مصرف تحصیل شوهرم میکردم در این دوران زندگی مشترک یک دانه دختر به دنیا آوردم که شوهرم خیلی غمگین شد لب بر خنده نشد همین قسم خانواده شوهرم؛ من از اینکه دیدم دخترم صحت مند و سالم در پهلویم خواب است خوشحال شدم اما دیدم که خانواده شوهر و شوهرم زیاد ناراحت شده فهمیدم که بخاطر که دختر به دنیا آوردم آنها نا راحت اند.
لحظه ی مات و مبهوت ماندم به شوهرم نگاه کردم گفتم خیر است من که هنوز جوانم و این هم اولین فرزند ماست دفعه بعد حتمن بخیر، پسر به دنیا می آورم شوهرم لحظه ی سکوت کرد بعد گفت درست است اما اگر نیاوردی زن دوم را خواهم گرفت.
دخترم اندک اندک بزرگ می شد و خنده بر لبانش گشوده می شد.
من هم تمام تلاشم را می کردم که کانون خانوادهام را گرم نگهدارم و آمادگی ها برای بار دارشدن را میگرفتم که خوشبختانه باردار شدم همینکه باردار شدم چند ماه بعد شوهرم من را به یکی از شفاخانه ها برد تا معاینه ام کند اما داکتر به شوهرم گفت اگر طفل را معاینه نمای ممکن است به طفل تان کدام مشکل پیش بیاید وشوهرم را قانع ساخت تا معاینه ام نکند.
دو ماه بعد درد زایمان پیدا کردم و راهی شفاخانه شدیم خسور مادرم(مادر شوهر) و شوهرم میگفت اگر پسر نباشد طلاق ات را میدهم و دختر هم مال خودت. با سخنان اینها ترس تمام وجودم را فرا گرفت بوده احساس درد زایمان را فراموش کردم به یاد این افتادم که اگر پسر نباشد خانواده ام را از دست میدهم چطور کنم خدایا کمکم کن در این میان درد ز ایمانم به تعویق افتاد تا دو روز دیگر درد داشتم اما طفلم به دنیا نمی آمد انگار آن طفل که در بطنم بود احساس کرده بود که به دنیا آمدن من باعث از دست دادن زندگی مادرم میشود.
خلاصه طفلم به دنیا نمی آمد داکتران گفتند باید عملیات شود اما خانواده شوهرم رضایت نمیدادند .
ولی داکتران گفت اگر عملیات نشود ممکن است طفل و مادر طفل، هر دو از بین بروند.
شوهرم رضایت داد .
یک زمانی به هوش آمدم که یک طفل بسیار مقبول در پهلویم خواب است اما من تک وتنها هستم یادم آمد که این دختر است یا پسر خداکند که پسر باشد اگر نه روزم سیاه است. با عجله طفل را نگاه کردم که متاسفانه دختر است اشک از چشمانم جاری شد مات ومبهوت ماندم. یاد حرفهای خانوادهام شدم بخصوص شوهرم با خود گفتم چکار کنم خدایا کمکم کن.
چند ساعتی گذشت که داکتر خانمی آمد سوال کرد چطوری؟ چطورس طفلکت؟ کجا شد پای واز (همراه)های تو ؟ من گفتم نمیدانم چند ساعت دیگر هم گذشت اما هیچ خبری از خانواده وشوهرم نبود داکتران میگفت تو شوهر داری یا نه؟ نکند که این طفل بی پدر است ؟ آنها بین شان خنده میکرد و میگفت خدا میداند این زن چگونه است که هیچ قوم و آشنا ندارد.
من فقط گریه میکردم و از خداوند کمک میخواستم، میگفتم خدایا یعنی من باید کجا شوم؟!
صبح شد که نگهان مادر شوهرم پیدا شد گفت بلند شو برویم خانه، بسیار عصبانی بود انگار من کدام کار زشت کرده باشم.
من بسیار خوش شدم گفتم خدایا شکر خانوادهام من ودخترم را قبول کردند.
رفتم به خانه اما شوهرم با من حرف نمیزد چند روزی گذشت گفت آمادگی خانم دوم را بیگیر من گفتم خیرس من را رها نکن یعنی طلاق ندهی من دفعه بعدی پسر به دنیا می اورم اگر نیاوردم باز طلاقم را بیدی شوهرم قبول کرد گفت خوبست پس دفع بعد معلوم میشه .
شوهرم با وجودیکه تحصیل کرده بود و فعلا در یکی از ادارات مهم دایکندی ایفای وظیفه میکند.
متاسفانه بار سوم نیز دختر به دنیا آمد که بیانش سخت است که رنج های زیاد را متحمل شدم.
قبل از اینکه من از شفاخانه به طرف خانه بروم شوهرم زن دوم را آورده بود همان لحظه که به خانه رسیدم طلاقم را داد گفت میتوانی دختران خود را هم با خودت ببری
من نه خودت را کار دارم و نه دخترانت را دیگر راهی نداشتم دخترانم را بر داشتم به طرف خانه پدرم آمدم. پدرم چند روزی با من خوب رفتار میکرد اما بعد اخلاق اش تغییر کرد من فهمیدم که ما بار دوش پدرم هستیم مجبور شدم که وظیفه پیدا کنم تا مصارف فرزندانم را خودم تهیه نمایم تا بار دوش پدرم نباشیم و اکنون در یک مکتب خصوصی به صفت معلم ایفای وظیفه می کنم.
این است وضعیت زنان در جامعه ما که دختر زایدن جرم پنداشته میشود.