- تاریخ انتشار: پنجشنبه, 30 ثور 1400|09:35
- نظرات: 0
روایت «نصیبه» در خانه امن: برادرانم در 12 ساله گی مرا با پول تبادله کردند
در تارهای به درد تنیده صدایش، غصه عجیبی جای گرفته است. می گوید: «می فامی چه حالی دارم. از همو حالت هایی که با خودت فکر می کنی به آخر یک کوچه بن بست رسیدی و یا شبیه انزوای تلخ همیشه گی د پستویی بی نور و بی کلکین و یا هم آدمی که صبح می خیزه و ساعت ها به سقف اتاق فقط خیره می شه و از خود می پرسه چرا بیدار شدم، واقعن چرا؟» بی اختیار پرت می شوم به بوف کور، آن جا که صادق هدایت نوشته است: «در زنده گی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد».
در تارهای به درد تنیده صدایش، غصه عجیبی جای گرفته است. میگوید: «میفامی چه حالی دارم. از همو حالتهایی که با خودت فکر میکنی به آخر یک کوچه بنبست رسیدی و یا شبیه انزوای تلخ همیشهگی د پستویی بینور و بیکلکین و یا هم آدمی که صبح میخیزه و ساعتها به سقف اتاق فقط خیره میشه و از خود میپرسه چرا بیدار شدم، واقعن چرا؟» بیاختیار پرت میشوم به بوف کور، آنجا که صادق هدایت نوشته است: «در زندهگی زخمهایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد».
چند کتابچه را به من از روی الماری چوبی کنار تختش میدهد. حرفهایش مثل همان دستنوشتههای قدیمی است. نفسم میگیرد. در این اتاق کسی دیگر نیست. بلند میشوم و پردهها را کنار میزنم تا نور بتابد به روز جدید و گلهای فرسوده قالین زیر نور آفتاب، گلبرگهای چهار و پنج پرهاش را به رخ بکشد. بلافاصله دستهایش را میگذارد روی صورتش و با بیحوصلهگی پرده را پس میکشد. میگویم چه شد؟ بیتفاوت شانه بالا میاندازد و جسم کرخت شدهاش را روی تخت پرت میکند و دستهایش را روی پیشانی خود میگیرد.
نامش نصیبه (مستعار) است. شاید برجستهترین نشانی صورتش، چالهای گونههایش باشد، مخصوصاً وقتی میخندد؛ هرچند این روزها و شاید این سالها کمتر میخندد. دستنوشتههای قشنگی دارد، درست آنگونه که در کلام فیالبداهه نیز مدام گریز میزند به استعارهها و ابیات و پارهجملههای کتابها. هرچه دارد، فقط کتاب و کتابچه است و چند شمع. میگوید: «در زندهگی آدمها گاهی اتفاق میافته که کمرِ سایهات ره هم خمیده میکنه، چه برسه به خودت…» میگویم: «نصیبه! چه میشه که بگویی، حرف بزنی. بارِ حرفها که سبک شوه، شاید راحتتر کمر راست کنیم». دستش را از روی پیشانیاش برمیدارد و بیدرنگ بلند میشود. دو گیلاس روی الماری است که یکی طرحی از لبخند با دو چشم نافذ دارد و دیگری آبی است و یکرنگ. چای میریزد و دو قند در دست دارد. یکی را خودش برمیدارد و دیگری را کنار گیلاس من می گذارد. میگوید: «اینی هم چای قندپهلو».
روایت واژهها چیزی شبیه کنکاش برای ریشهیابی تاریخچه غصههای کوچکی است که به حجم بزرگی از درد تبدیل میشود. آن سالها در میمنه زندهگی میکردند، حویلی کلانی که زندهگی قبیلهای در آن جریان داشت. همه با هم و هر خانوادهای در اتاقی جداگانه. نصیبه با وجود داشتن سه برادر کلانتر از خود، به سختی مکتب میرفت. نمیگذاشتند، میگفتند بدنامی است، ننگ است، بیغیرتی است. همین ممانعتها سبب میشد که او سالهای زیادی از مکتب بازبماند، اما خسته نمیشد. حتا کتابهایش را پاره کردند، لتوکوب میشد و دستهایش که هنوز بعد از سالیان سال آثاری از جراحت و داغ شدن جسمی فلزی روی آن دیده میشود. همیشه یک گوشه بهانهگیریهای مردان خانواده میرسید به اینکه دختر را چه به درس؟ دختر را چه به بیرون رفتن؟ دختر باید زود شوهر کند که پایش به خطا نرود. دختر مال مردم است و خلاص!
نصیبه اما از همان کودکی در کتابچههایش از آرزوهای بزرگی مینوشت. نامش را مانده بود «طوماری از رویاهای دختری از میمنه». میگوید: «در آن طومار همیشه مینوشتم که روزی کابل میرم برای دانشگاه و درس، یک نویسنده بزرگ میشم و دنیایی از آرزوهای دیگر». میپرسم: «چه شد؟» به همین اتاقش که در گوشهای از خانه امن کابل است، اشاره میکند و میگوید: «خلاصه بگویم، این شد».
نصیبه 12 ساله که شد، گلیم درس و کتابش را جمع کردند و کتابچههایش را سوزاندند. او را بردند به خیاطی که برایش لباس بدوزند. خودش خبر نداشت، اما قرار بود عروسی برپا شود. او عروس بود و داماد پیرمردی 57 ساله به نام شاپور با جسمی معیوب و 7 فرزند.
نصیبه اول از همه از خیاط شنید که خودش عروس است. خیاط گفت: «چه عروس باریکی، با این جان نحیف چه خاد کدی او دختر؟ یک کم خوده تقویه کو». با شنیدن این جملات، باید چه حالی میشد؟ هیچکسی به او حق نمیداد؛ نه پدر، نه مادر و نه برادران. مادرش هم ستمدیده و کلان شده همان سیستم مردسالار و زنستیز بود. آنقدر که حتا وقتی نصیبه گاهی در کتابچهاش چیزی مینوشت، با او جنگ و حتا او را لتوکوب میکرد. استدلال مادرش این بود که رویاپردازی برای دختر خوب نیست، زیرا شیطان در کالبدش وارد میشود.
در چنین شرایطی آن هم دختری 12 ساله چطور میتوانست مبارزه کند؟ جشن برپا شد، در حالی که عروس، عزادار آغاز نگونبختیهای خود بود. هلهله و پایکوبی بود و پیرمرد با نگاهی دریده جسم نحیف عروس کمسنوسال را نشانه گرفته بود. خانواده نصیبه پول خوبی از معامله او به جیب زده بود، اما زندهگی برگ تلخی از خود را به روی او گشوده بود. نصیبه در میان حرفهایش نمیتواند گریه کند. خشک، منجمد و کرخت است. میگوید: «هنوز که هنوز است، کابوس شب زفاف را میبینم، آن دریدهگی و آن تجاوز آشکار بر منی که هنوز حتا بدن خود را نمیشناختم؛ بر منی که هنوز عادت ماهوار نشده بودم؛ بر منی که قربانی ازدواج اجباری در بدل پول شده بودم».
او حتا خبر نداشت در بدل چهقدر پول معامله شده است، اما وجه تکاندهنده روایت او فقط این نیست. او از سوی فرزند کلان همسرش در شبی که شاپور در شفاخانه بستری شد، مورد تجاوز قرار گرفت و حتا تهدید شد که اگر صدایش را بکشد، قسمی او را خواهد کشت که حتا خونش نریزد.
چند سال گذشته بود. حالا نصیبه با 15 سال سن حتا روزی دیگر را در برابر لتوکوبها و تجاوزهای آشکار تحمل نمیتوانست. هم جوان بود، هم زیبا و مهمتر اینکه با زندهگی او بازی شده بود، اما حملات روی او ادامه داشت؛ چون نتوانست برای شاپور فرزند بیاورد. به گفته نصیبه، جانش به لب رسیده بود. گاه به سختی پرسوجو میکرد. هرچند نسبت به سنش فرسودهتر و شکستهتر شده بود. دلش را به دریا زد و یکی از روزهایی که مورد لتوکوب قرار گرفته بود، با هر ترفندی که توانست خود را به پولیس مرکز فاریاب رساند. عریضه نوشت و به دلیل حاد بودن قضیه، بدون کوچکترین تعلل به خانه امن در میمنه منتقل شد.
دامنه تهدیدات بسیار زیاد بود، آنقدر که در رسیدهگی به قضیه از سوی محکمه و ریاست امور زنان در ولایت جز تهدید نتیجهای دیگر در پی نداشت. هم خانوادهاش او را تهدید به مرگ میکرد و هم خانواده شاپور. در ولایت فاریاب به این نتیجه رسیدند که جای او امن نیست و در کمتر از چند ماه به کابل منتقل شد.
در میان همه شکستهگیهای روحی، روانی و جسمی که به شدت دچار جراحت شده بود، حجمی از تهدیدها و تنهاییها نیز فشار مضاعف وارد میساخت، اما او انتخابش را کرده بود. به خانه امن/شیلتر در کابل که منتقل شد، رسیدهگی به قضیه با گرفتن طلاق خاتمه یافت. با همان انزوا و سختیها به کتاب و کتابچه برگشت، به قلم و درس.
حالا پنج سال گذشته و او در آستانه بیستسالهگی از صنف دوازده فارغ خواهد شد. آرزویش هنوز دانشگاه است و اینکه روزی کتابی بنویسد. میگوید: «زندهگیام را خواهم نوشت و همه لحظههایی که افتادم و دوباره برخاستم».
حکایت نصیبه، شبیه حکایت دختران زیادی در این سرزمین است که هنوز جنس ضعیف خوانده میشوند، اما مبارزه برای آنان به گونهای رقم میخورد که زندهگی جریان دارد و جریان زندهگی هرچند دیر و هرچند دور اما روزی آنها را به آرزوهایشان میرساند.
نصیبه که هنوز در یکی از خانههای امن کابل است، میگوید: «روح و روانی نمانده، اما چرا باید زن تسلیم شود؟ تسلیم نمیشوم».
آسیه حمزهای ـ روزنامه 8صبح
شبکه های اجتماعی: