- تاریخ انتشار: سهشنبه, 15 سرطان 1400|09:36
- نظرات: 0
کابل نان؛ آدم های درمانده و دورمانده ی پل سرخ
ساعت 12 و چند دقیقه ی دیروز از چهارراه پلسرخ به طرف پلِ پل سرخ می آمدم. سکه ی گداخته ی آفتاب از وسط دشت آسمان با تمام توان نور و حرارت می ریخت، برگ های پژمرده و خاک آلود درختان با باد سستی که می وزید و نمی وزید، می لرزیدند و نمی لرزیدند، موترها در رفت و آمد بودند و آدم ها هر یک به طریقی در تلاش و تقلا.
ساعت 12 و چند دقیقهی دیروز از چهارراه پلسرخ به طرف پلِ پلسرخ میآمدم. سکهی گداختهی آفتاب از وسط دشت آسمان با تمام توان نور و حرارت میریخت، برگهای پژمرده و خاکآلود درختان با باد سستی که میوزید و نمیوزید، میلرزیدند و نمیلرزیدند، موترها در رفت و آمد بودند و آدمها هر یک به طریقی در تلاش و تقلا.
چهار صراف غمگین با فاصلهی چندمتری از هم پشت دکههای کوچکشان روی جوی پر از گند و کثافت نشسته بودند و در انتظار دالر ـ که این روزها ارزشش مانند تپش قلب ساکنان کابل بالا میرود ـ فاضلاب میبوییدند. پشت سرشان کتارههای فلزی بود و این طرف کتارهها پیادهرو و روی پیادهرو شلوغ از دستفروشانی که عرق میریختند تا نان درآورند.
کمی این طرفتر، درست پیش دروازهی مارکت محبزاده یک زن پیر چادریپوش یک دستش را از زیر چادری بیرون آورده بود و پیش کسانی که داخل مارکت میرفتند و یا از مارکت بیرون میآمدند، بالا گرفته بود و زاری میکرد. پشت سر او چهار کودک خیابانی یک دختر جوگی را اذیت میکرد. دختر جوگی که بیشتر از ده-دوازده سال سن نداشت، کنار شیشهی جوار دروازهی مارکت چمپاتمه زده بود و هر قدر کودکان خیابانی آزارش میدادند، از جایش تکان نمیخورد، چون طفل شیرخواری در بغلش آرام و سنگین به خواب رفته بود. کودکان خیابانی با شیطنت نزدیک میشدند، با ناخن گونهی طفل را میفشردند و فرار میکردند. دختر جوگی با فریاد فحش میداد و آب دهنش هر سو باد میشد. آنگاه کودکان خیابانی از خنده منفجر میشدند. بعد دوباره گروهی نزدیک میشدند. تا دختر مانع یک از آنها میشد، دومی چادر دختر را میکشید و سومی لالهی گوش طفل به خوابرفته را قلقلک میداد. بازی به همین منوال ادامه داشت. دختر هر لحظه درماندهتر و خشمگینتر میشد و کودکان شیطانتر و خوشحالتر. مردمان خوشبختتر شهر با بدنهای خوشبو و کفشهای تمیز وقتی از نزدیک آن کودکان عبور میکردند، من خیال میکردم از فاصلهی دور، از فاصلهی خیلی دور از آن کودکان در حال عبور و مرورند.
ساعتتیری ناراحتکنندهی کودکان همچنان ادامه داشت که دیدم یک زن جوان با دو دخترک زیبای شش-هفت ساله پیدا شدند و دقیق روبهروی زن چادریدار نشستند، آنقدر نزدیک که راه دروازهی مارکت تقریبا بند شد. هم مادر و هم دختران زیبایش لباسهای نو و تمیزی به تن داشتند و اصلا به نظر نمیرسید گدایی کنند ولی گدایی میکردند. از آنجایی که من تماشا میکردم، صدای زن چادریدار شنیده نشد، اما متوجه اعتراضش شدم. دستی که تا لحظاتی پیش به گدایی در هوا مانده بود، حالا با تحکم به گدای جدید و دخترانش دستور میداد که از آنجا دور شوند و جای او را تنگ نکنند. وقتی زن جوان وقعی به او نگذاشت، زن پیر از جایش بلند شد و با قد خمیده محل را ترک کرد. من نیز آنجا را ترک کردم و به آن طرف خیابان رفتم.
آن طرف خیابان، پیش روی رستورانتی بهنام رستوارنت خداداد، مثل دهان لانهی زنبور شلوغ بود. رستورانت خداداد، نامش رستورانت است، ولی چیزی جز یک اتاق تنگ و گرم و کمنور نیست که به اندازهی یک دکان مساحت دارد. تمام کارگران و بیکاران حوالی پلسرخ که شمارشان بسیارند، روزانه در همان اتاق خودشان را سیر میکنند. پیش روی رستورانت یک دیگ پر از روغن، روغنی به سیاهی قیر مدام میجوشد و شاگرد رستورانت لحظه به لحظه بریدههای شسته و ناشستهی کچالو را داخل دیگ میاندازد و کارگر دیگر رستورانت از دیگ چیپسهای روغنچکان بیرون میآورد. تخم مرغ و لوبیا در پستوی آن پزیده میشود. به همین خاطر هوای فضای آن کمی سردتر از هوای جهنم است. غلوی مرا ببخشید ولی اگر روزی در پلسرخ کمتر از 30 افغانی در جیب داشتید و شکمتان مجبورتان کرد که به آنجا بروید، خواهی دید که هزاران مگس روی پرهای پکهی بدون برقِ که در کنج هوتل نصب شده از گرمی نای پریدن ندارند و نیز خواهی فهمید که فقر به اندازهی بوی تنهای پر از عرق که در آنجا غذا میخورند، تهوعآور است.
بدتر از فضای آن رستورانت، فضای بالای پلِ پلسرخ است؛ پلی که هر روز سنگینی غمهای صدها کارگر بیکار و مضطر را تحمل میکند، اما مثل ابروان آقای رییسجمهور خم نمیخورد. دیروز با آنکه چاشت شده بود، اما هنوز دهها کارگر با لباس کار و دوچرخههای سنگین از ابزار کار روی پل، زیر آفتاب سوزان در انتظار کار میسوختند، درست مثل قلب آدم احساساتی که به حال آنها میسوخت.
اینجا کابل جان است.
- منبع: سهراب سروش ـ روزنامه اطلاعات روز
شبکه های اجتماعی: