• شنبه, 01 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

کهکشان سوخته

شعر زیر را تقدیم می‌کنم به گلهای پرپر شده مکتب سیدالشهداء(ع)

جیل ستاره هاست فروریخت  تا شکست
این بار روی شانه ی دارالامان  نشست

کوه قرق! به شانه ببر نعش ماه را
کاو  کهکشان سوخته ی دشت برجی است

شمشیر آبدیده به جهل وجنون و کفر
صدها گلوی نازک گل را به تیغ بست

تیغی دوید و حنجره ها را برید و رفت
شیرازه ی کتاب ترحم ز هم گسست

پهلو شکست فاطمه ی خوردسال را
کیفش به شانه و قلم و خامه اش به دست

ما شعله ایم از دل آتش شکفته ایم
ما در مسیر صاقعه عمریست خفته ایم
با خشم شعله ور شده بیدار می شویم
ققنوس دیگری شده، تکرار می شویم

ذی الجوشنان کوفه و رجّالگان شام!
خنجر کشید بر رگ فریاد ناتمام

هر روز سرزمین مرا کربلا کنید
من زنده مانده ام سرم از تن جدا کنید

من آهنم در آتش خشمم گداختم
از خشم،دشنه در جگر خصم ساختم

با این که درد دارم وافشا نمی کنم
دردی که هیچگاه مداوا نمی کنم

بگذار تا بسوزم ازین درد ،بیشتر
در زمهریر خود نشوم سرد بیشتر

شاعر !به رغم میل دلت اعتراف کن
یک بار گرد کعبه ی فطرت طواف کن

آه ای چکاوک به جفا پرشکسته ام!
پای جنازه تان بخدا سرشکسته ام

پشت در امید به آتش کشیده تان
انگار من لگد زده ام ؛در شکسته ام

گر چه در امتداد چهل سال درد و داغ
خود را گهی به صخره زدم سر،شکسته ام

اما چه سود زان همه فریاد نا تمام
حالا به شهر، مشتری ورشکسته ام

مستان رقصِ در یم  خون! طعنه ام زنید
جامانده ی ز قافله ام ،گر شکسته ام

(سید فضل الله قدسی)

  پربازدید ترین