• پنج شنبه, 06 ثور 1403
    خبرگزاری افغان ایرکا

مادری با هفت دختر در مخروبه های جنگ هلمند؛ طالبان چگونه طلاگل را با زور آواره کردند؟

مادری با هفت دختر در مخروبه های جنگ هلمند؛ طالبان چگونه طلاگل را با زور آواره کردند؟

جنگ، قصه‌های زنده‌گی را به طرز بی‌رحمانه‌ای عوض می‌کند. شبیه آوار شدن کاشانه‌ای محقر در گوشه‌ای از روستای کوچک و یا فروریختن پرچین رویاها در شبی که آرزوی دخترانِ خانه رج رج بافته می‌شود و می‌رود بالا تا می‌رسد به آسمان. درد آواره‌گی، بیماری مسری دوران جنگ است، درست مثل همان دردی که عید را به عزا می‌نشاند و دسترخوان عیدی «طلاگل» و دخترانش در کنج مخروبه‌ای، بمباردمان می‌شود. قصه همین‌جا اما ختم نخواهد شد. همه غمگین‌اند. این دردها سینه به سینه منتقل می‌شود و همه در روز عید، اشک‌های طلاگل می‌شوند و آرام آرام از پهنای صورت فرود می‌آیند. دسترخوان عیدی و خون‌آلود طلاگل در عید قربان، خونی می‌شود در دل یکایک مردم این سرزمین و همین‌جا است که می‌‌گویم درد آواره‌گی، بیماری مسری این دوران است.

وقتی او را می‌خواهم صدا بزنم، می‌گویم: «طلاگله خور» و از آن‌سو صدایی که می‌آید، صدای به درد تنیده زنی است که می‌خواهد محکم باشد؛ اما دامنه دارد، آن‌قدر هست که هرچه پیش‌ می‌رویم، کلمات بغض می‌شوند و بغض‌ها، اشک. طلاگل، نمادی از رنج زنی است در آتش جنگ که دلش هم‌‌چنان می‌تپد که دخترانش درس بخوانند… وای اگر درس نخوانند؟ وای اگر جهل فراگیر شود؟

طلاگل که آواره شد…
ایستگاه سمنتی قندهار است، سه خانواده پرجمعیت با هم یک‌جا زنده‌گی می‌کنند. فرازونشیب روزگار آرام‌شان نمی‌گذارد. گهی خوب و گهی خراب. یکی از آن‌ها، خانواده طلاگل است. زنی 55 ساله و بیمار با 10 فرزند (هفت دختر و سه پسر) و مردی که غبار پیری در وجودش سال‌ها است خانه کرده، اما باز هم با وجود تلاش‌ها، دست روزگار یاری نمی‌کند که نمی‌کند. جنگ از یک‌سو و فقر و بی‌کاری از سوی دیگر و از همه مهم‌تر در وسط معرکه جنگ، سرنوشت هفت دختر نوجوان و جوان خانه چه خواهد شد؟

جنگ که در این ساحه شدید می‌شود، چاره‌ای جز کوچ نمی‌ماند. پشتاره مجلل و بزرگی هم در کار نیست. با باروبنه مختصر می‌روند به ساحه باباجی، در ده کیلومتری لشکرگاه، مرکز هلمند؛ اما همین مسافت قندهار تا باباجی و بعد مخروبه‌های اطراف لشکرگاه برای طلاگل و خانواده‌اش، کتیبه‌ای از رنج شده که هنوز ناتمام مانده است. به قول طلاگل که می‌‌گوید: «ای جنگ بسیار آزار داد ما را، بیخی خسته ساخت. بیخی سیرمان کد از زنده‌گی».

در باباجی زنده‌گی ساده و مبتدی را شروع می‌کنند؛ اما حملات طالبان آغاز می‌شود. طالبان ساختمانی را در آن محل منفجر کردند و پس از آن جنگ‌جویان این گروه وارد باباجی شدند. خانه طلاگل در نزدیکی قبرستان بزرگ است. بعد از این‌که بارها به‌ دلیل تشدید جنگ خانه را ترک می‌کنند، دوباره ساحه که آرام شد، برمی‌گردند. اما گویا باباجی قرار نیست روی آرامش را ببیند. دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. حملات هوایی و بمباردمان بر روی خانه‌های مردم. طالبان رویه‌شان با زنان تغییر نکرده است. حتا اگر زنی دچار بیماری حاد باشد و مرد خانه نباشد، راهی برای بیرون شدن از خانه نیست. یا بیرون رفتن با چادری و محرم شرعی و یا قبول ضربه‌های سنگین شلاق. تا آخرین لحظه برای طلاگل خبری از کوچ نیست، اما…

حمله طالبان به خانه‌ها؛ «اگر خارج نشوید، خون‌تان در گردن‌تان»
طلاگل با دخترانش در خانه نشسته و هر کسی به روزمره‌گی‌هایش مصروف است. آفتاب کم‌نور می‌تابد از کلکین قدیمی اتاق. قرار است تا دقایق دیگر پدر با پسران کوچکش به خانه بیاید. صدای مهیب پی‌هم و ضربه‌های وحشیانه و قهرآمیز به درب خانه ترس را به دل طلاگل و دختران گره می‌زند. بدون این‌که کسی درب را باز کند، طالبان مسلح به زور و اجبار وارد خانه شدند. مراعات نکردند که در این خانه شاید زنی هست و دخترانی. امان ندادند. آن‌ها را به زور از خانه بیرون کشیدند و گفتند: «خانه را عاجل ترک کنید. اگر خارج نشوید، خون‌تان در گردن‌تان». حتا دقیقه‌ای به آن‌ها مهلت ندادند که فقط با خود کالایی یا وسیله‌ای بردارند. قصه آواره‌گی طلاگل این‌جا به اوج می‌رسد. زن 55 ساله با کوهی از درد با هفت دختر و سه پسر و همسری رنجور بدون پشتاره، فقط و فقط با همان کالای جان، آواره و بی‌جای می‌شوند. زنده‌گی بعد از این چطور خواهد گذشت؟

تنها کمک به آن‌ها در آن روز این بود که طالبان به آن‌ها می‌گفتند، این راه ماین‌گذاری شده، از این راه نروید و از آن راه بروید. به دشواری از ساحه خارج شدند و رنج‌های فراوانی هر لحظه‌ روی شانه‌های‌شان بیش‌تر سنگینی می‌کرد. بار نخست در میانه راه به مخروبه‌ای رسیدند. شبانه‌روزی را آن‌جا گذراندند که به گفته طلاگل حتا جای مناسبی برای قضای حاجت نبود، چه برسد به این‌که خانواده‌گی آن‌جا استراحت کنند و بخوابند. جاهای فراوانی را به ناچار تجربه می‌کنند. گاهی فضاهای سرباز و فقط موکتی برای نشستن و گاهی اقامت در سرای. همان‌جا را هم توان پرداخت کرایه‌اش نبود. گویا کسی آن‌ها را درک نمی‌کند. به علت بی‌پولی و عدم توانایی پرداخت کرایه، طلاگل و فامیلش را از آن‌جا بیرون کردند.

طلاگل که پول نداشت و کسی پناهش نداد؛ تاجران هلمند کجایند؟
گفتند: «وقتی پول یک‌ماه را پرداخته نمی‌توانی، چه قسمی کرایه سه چهار ماه را خاد دادی»؟ در میانه این روایت است که طلاگل هم می‌گرید و هم می‌گوید: «خداوند تاجران هلمند را به بلا گرفتار کند که یک ذره دل‌سوزی و مسلمانی ندارند؛ در حالی که می‌توانند به ما بی‌جای‌شده‌ها کمک کنند. حداقل یک سرپناهی».

طلاگل به سرای دیگری کوچ می‌کند. پس از آن در حالی که حتا نان خشکی به خوردن نیست، خانه‌ کوچک کرایه می‌کنند؛ اما چطور باید در پایان ماه پنج هزار و 500 افغانی کرایه پرداخت کنند؟ حیرانی از یک‌سو، ناچاری از دیگر سو. چون تعداد زنان و دختران خانواده زیاد بود، دیگر نمی‌شد. آواره‌گی آسیب‌های فراوانی دارد، اگر نه به گفته خودش گوشه‌ای خیمه می‌زدند.

طلاگل می‌گوید: «خدا شاهد است، وضعیتی شده که حتا غذای روزانه ما تأمین نمی‌شود. کودکانم غذا و مصارف می‌خواهند. خودم مریض هستم. سنگ گرده، بیماری قلب و فشار دارم. هر قدر که فشارم بالا برود و سرم گیج شود، کاری نمی‌تانم. انگار تمام راه‌ها به روی ما بسته شده است».

«اولادهایم 20 ساله، 19 ساله، 18 ساله، 16 ساله، ده ساله و خردترینش هم هفت ساله، در همین‌ سنین برایم باقی مانده‌اند. چه کار کنم؟ اینه عید آمد، مسلمان‌ها عید خوبی داشتند؛ اما خدا شاهد است که ما خوشی دیده باشیم. کمک‌ها به مردم غریب نمی‌رسد. حتا کمک‌های عید و همین قربانی که حق غریب‌ها و مردم بی‌چاره است، به ما نرسید. 300 هزار کلدار قرض‌دار هستم و خدا شاهد است، از دست همی قرض در وضعیتی هستم که شب و روز بالایم نمی‌گذرد. شب و روز برایم ایستاده هستند؛ اما توانش را ندارم. به دلیل همین شرایط قرض‌دار شدم؛ اما امروز توانش را ندارم که بپردازمش. همین حالا هم جنگ است. در روز دوم عید بمباردمان شد. همان روز حین خوردن نان شب بودیم که طیاره‌ها بمبارد کردند، باور کنید که غذا در گلوی ما ماند. یکی دو اولاد خردم که خواب بودند، با وحشت در جای‌شان نشستند. حیران بودیم که چه گپ شد. باز مجبور می‌شدیم که در همان وضعیت به فرزندانم تسلی دهم که گپی نیست. خیر است، هیچ گپی نیست».

طلاگل از جهل بیزار است. هرچند خودش نتوانست، درس بخواند؛ اما یکی از دخترانش را در خانه اقوامش مانده است تا در همان مکتب درس بخواند و دختر دیگرش که پیش از جنگ صنف 12 را تمام کرده است و رویای دانشگاه را در سر دارد. او با وجود همه این سختی‌ها هنوز برای درس دختران و پسرانش نگران است. حتا آن روزها که در سرای بودند هم برای دخترانش مکتب یافته بود که درس بخوانند.

طلاگل از تبعیض‌ها دلش درگرفته، بیش‌تر از فضای مکتب. می‌گوید: «یک وقت‌هایی بازار را می‌گشتم که برای مکتب دختران کالا بگیرم، وسایل بگیرم. اما نمی‌شود. فقط دو دخترم درس خواندند و دیگرایش ماندند. حتا در مکتب وقتی دخترانم می‌رفتند و کتابچه و قلم نداشتند، در سر صنف راه نمی‌دادشان. می‌گفتند برگردید خانه‌تان».

حالا بعد از ماه‌ها آواره‌گی، وضعیت صحی طلاگل بدتر شده، که بهتر نشده است. داکتران گفته بودند که باید عملیات گرده شود. اعضای بدنش دچار تورم شدید شده است؛ اما کاری از او در این شرایط برنمی‌آید. در شرایطی که نان خشک هم یافتنش دشوار است، یک لک و 20 هزار برای علمیات گرده از کجا پیدا خواهد شد؟

او می‌گوید: «شوهرم کارهای شاقه می‌کند، یگان روز با دست‌های پر گرد و خاک خانه می‌آید و یگان چیزی می‌گیرد. یگان روز حتا دست‌هایش پر خون است. چه کنیم، همی زنده‌گی ما است. حکومت ناکاره است و هیچ ما را نمی‌بیند.»

طلاگل آرزو می‌کند که کاش صلح بیاید و قصه آواره‌گی به سر برسد.

  پربازدید ترین